نقد بخش پایانی سریال خانه کاغذی (Money Heist)
فصل آخر سریال خانه کاغذی (Money Heist)، اگرچه گامهای محکمتری را در اکشن و زدوخوردهای مخاطبپسند برمیدارد اما داستانی پوشالی از ایدئولوژیها را به راه میاندازد.
نتفلیکس (Netfelix)، استریم پرطرفدار دنیا در امتداد سیاستهای سریال سازی خود، یکی دیگر از آثار غیرانگلیسی زباناش را به اتمام رساند. این شبکه که بهطرز نامحسوسی مشغول عوض کردن پارادایمهای سریالی و فیلمی در ذهن مخاطبان است، در سریال خانه کاغذی (Money Heist)، با انتخاب نوع اسامی و شخصیتهای قدرتمند مونث، این نمایش را به سمت تفکرات بینالمللی سوق داد و سعی داشت که این اثر را با استفاده از المانهای کشورهای مختلف، دربرابر آثار انگلیسی زبان متفاوت جلوه بدهد.
سریال پرطرفدار خانه کاغذی (Money Heist)، در پس رویای سرقتهایِ پرزرقوبرق و شیکاش بهدنبال اندیشههایی عمیق میرود که متاسفانه نمیتواند آنها را بهعنوان فرضیات و مسائل اجتماعی و سیاسی مطرح کند که همین اتفاق، زمینهی ایجاد یک اثر سطحی را که سعی در فریب مخاطب دارد، فراهم میکند. مانی هایست نمایشی کولاژی است که به هر عنوانی شده، میخواهد فکرهایی راهبردی، مدنی و استراتژیک را به سرقتی هیجانی و پوشالی بچسباند و برای خودش اعتبار بخرد.
درواقع خانه کاغذی هر زمان که از ناحیهی سرقت، اکشن و هیجان کم میآورد دست به نطقهای قرا و گندهگوییهایی توخالی میزند و خودش را نجات میدهد. این سریال راه بازی با مخاطب را خوب بلد است و کاراکتر پروفسور آن هم برای پلیسها نقشه میکشد و هم برای مخاطبی که به هیجان درآمده و منتظر است پایان داستان دزدهای دوست داشتنیاش را ببیند.
Money Heist در دو فصل ابتدایی خودش، نقشهی دزدی از ضرابخانهی ملی اسپانیا را طراحی کرد و با قصهای هیجانانگیز و نسبتا قابل قبول پیش رفت. این دو فصل توانستند، توجه مخاطب را به خود جلب کنند و تا جائیکه امکاناش بود، شعارهای مدنی و ایدئولوژیک خود را کمرنگتر ارائه دادند. با این وجود، ایرادات ساختاری و پرداختی طرح از همین دو فصل اول آغاز شده بودند. فصل دوم با سرقت موفق و کشته شدن چند نفر از جمله شخصیت خاص برلین به پایان رسید و سازندگان کمکم برای نمایش فصل سوم آماده شدند.
در فصل سوم، پروفسور برای آزادی ریو که بهدست پلیس افتاده بود، گروهش را جمع کرده و دوباره نقشهی یک سرقت جدید را کشید. اینبار آنها قرار بود که به بانک دستبرد و بزنند و سرمایهی طلای یک کشور را از آنجا خارج کنند. عملیات این دزدی بزرگ و هیجانانگیز در حدود سه فصل طول میکشد و در طی این پروژه جزئیات بیشتری از شخصیتها فاش میشود و کارکتر هیجانانگیز برلین زوایای بیشتری از خودش را بهنمایش میگذارد.
نتفلیکس تصمیم گرفت طی دو مرحله، فصل پنجم و آخر این سریال را روی شبکه ببرد. در این فصل توکیو کشته شده است و آلیشا با پروفسور منافع مشترکی را پیدا کردهاند. در این پارت فلشبکهای برلین طعم روابط علت و معلولی به خودش میگیرد و این زیر داستان به قصهی اصلی سریال متصل میشود و مخاطبِ هیجانپسند را آخر کاری به وجد میآورد. اتفاقات این فصل بهسادگی دیگر اپیزودها و سکانسهای گذشته نیست و Money Heist به معنای واقعی تبدیل به میدان جنگی داخلی میشود که قرار است، بیانیههایی را برای مردم بخواند و بلاچاو (Bella Ciao)، بلاچاو (Bella Ciao)، صورتکهای سالوادور دالی را بر چهرهی شهروندان پارتیزانی بزند.
این اپیزودها، تمام و کمال ایدهی سریال را دنبال میکنند و جهانبینی و درونمایهی شعاری اثر را به اوج خود میرسانند. پروفسور همچنان مغز عملیات است و افراد و گروهش وفادارانه او و نقشهی دزدی را پیش میبرند. بازیگران همانند فصلها و قسمتهای گذشته میدانند که در چه میدانی قرار گرفتهاند و باید بهسوی چه هدفی حرکت کنند.
درواقع بازیگران با داشتن میمیکهایی پتانسیلدار، لحن دیالوگگویی قدرتمند، استفاده از متد اکتینگ و غیره روح مانی هایست هستند و آنچنان قدرتی به قصهی سرقت تزریق میکنند تا که مخاطب در این داستانِ نسبتا خیالی، همه چیز را باور کند. اگر از سریال خانه کاغذی بازیگرهایش گرفته میشد، ما خودمان را در یک سرقت فانتزی شعاری آزادیخواهانه میدیدیم.
موسیقی یکی از عناصر سبکی فوقالعادهی سریال خانه کاغذی است که در تمامی فصلها حضور دارد و سهم بهسزایی را در شخصیتپردازی ایفا میکند. این موزیکها بدون گفتن یک کلمه عواطف و احساسات کارکتر را روی دایره میریزند. سکانس شام برلین و پروفسور که با موزیک بلاچاو دراماتیزه میشود، روح سرقتهای بزرگ این دو نفر را مشخص میکند و محتوای اثر را به بیننده انتقال میدهد. محتوایی که دزدی را استعارهای از سرپیچیهای آزادیخواهانه میداند و شخصیت پروفسور را بهنحوی برملا میکند.
حال به سرنوشت فلشبکهای برلین میرسیم. سکانسهایی که گاها، مخاطب را ناامید میکرد و در این فکر فرو میبرد که اصلا چرا کارگردان اینقدر به گذشتهی او اهمیت داده است. خارج از بحث نقشههای دزدی برلین که لازمهی نمایش اصلی بودند، این کاراکتر یک پیش داستان شخصی دارد و آن هم همسرش تاتیانا است که با پسرش رافائل دست به یکی میکنند و سعی دارند دزدی را بهنفع خودشان تمام کنند.
این اتفاق نقطه عطفی بزرگ در دل داستان است که مسیر قصهی پروفسور را عوض میکند اما نکتهای که در اینجا حائز اهمیت است، مسئلهی پرداخت و روابط علت و معلولی است. کارگردان وارد قصهی این دو نفر نمیشود و برای ما بازگو نمیکند که چرا همسر برلین شیفتهی رافائل است و دست به خیانت میزند. درواقع این دو شخصیتِ ضد قهرمان داستان بدون پرداخت باقی ماندهاند و گویی با طنابی از آسمان روی داستان فرود آمدهاند و میخواهند با شعبدهبازی طلاها را بدزدند.
پیرنگ نهفته در دل داستان منطق گیرایی با خود بههمراه ندارد و گاها مخاطب را به خنده وا میدارد. حتی فیلمهای فانتزی، درگیر منطق متعلق به سبک و ژانر خود هستند اما این سریال هرگاه که به تنگنای گرفت و گیرهای دزد و پلیسی خودش میرسد، بدون پشتوانهای قوی و دراماتیک داستانی را سر هم میکند و از مهلکه بیرون میرود، چراکه کارگردان علاقهی شدیدی به زنده نگهداشتن و موفقیت شخصیتهای خلق شدهاش، آن هم، به هر قیمتی که شده دارد.
پروفسور همیشه همراه نقشهای میآید که هزار تا برنامهی پشتیبانِ بدون علت و معلولیِ سینمایی دیگری برایش تدارک دیده شده است. این اتفاق باعث میشود که تمپوی سریال برای مخاطب خنثی شده و بیننده خیالش از زدوخوردهای پیرنگ و قصهی مانی هایست راحت شود.
چیزیکه مخاطب را روی هیجانی کاذب میآورد و ریتم وتمپویی غیرسینمایی را به سریال باز میگرداند، مرگ شخصیتهای قصه است. بیننده تنها با این اتفاق مقداری آدرنالینش بهطرزی پوشالی جابهجا شده و میتواند، قدری در سریال خانه کاغذی احساس زنده بودن کند. مرگِ بیپشتوانهی شخصیتهای داستان، همیشه ضعیفترین راهحل برای پیشبرد هیجان در یک درام بوده است، تمهیدی که کارگردان در سریال اتخاذ کرده و بهطوری هیجانی دست به کشتن کارکترها میزند.
آدمهایی که برای خوشایند مخاطب بهصورتی غیردراماتیک میمیرند و تکانی به اثر میدهند. مثلا توکیو که هم راوی داستان بوده و گاهی نیز با زاویه دید او سریال روایت میشد، مرگی کاملا غیرمنطقی داشت و در بدترین نقطهی قصه خانه کاغذی اثر را ترک کرد.
مرگ برلین اما با خود داستانی حساب شده دارد و برای اینکه بتواند بُعدی هیجانانگیز و مرموزانه به سریال بدهد، کارگردان برخلاف دیگر کارکترها در نقطهای صحیح، او را از اثر حذف میکند. این کارکتر برای عمیق پیش رفتن نقشهی دزدی میمیرد و بیننده را کنجکاوانهتر بهدنبال فلشبکهای پیشداستانی میفرستد. از سمتی دیگر نیز بیاییم فکر کنیم که اگر برلین زنده بود، آیا قصه بههمین شیوه پیش میرفت؟ آیا آن طلاها بهدست همسر و پسرش دزدیده میشدند؟ قطعا خیر! و این مرگ یک حذف منطقی در اثر بود؛ حذفی که در جهت پیشبرد قصه کارگردان را همراهی کرد.
سریال Money Heist، بر پایهی احساسات بنا شده و بههمین دلیل است که میتواند، هیجانی آنی و فوقالعاده سرخوشانهای را در لحظه، به بیننده منتقل کند. پیرنگ روی اتفاقات غیرمنطقی خودش را بهجلو میکشاند و روابط آدمهای قصه هم از این قانون تبعیت میکند.
مثلا آلیشا همان راه راکل را پیش میگیرد و هیچ جملهی دراماتیکی قانعکنندهای نمیتواند، علت تغییر رفتار این پلیس را در جهت هدف قصهی اصلی توضیح بدهد. درواقع همهی اتفاقات این داستان سعی در قلقلک روان مخاطب دارند، از نقشهها گرفته تا روابط احساسی پروفسور و آدمهایش.
قانونی در مسیر فیلمسازی وجود دارد که میگوید، احساساتِ مخاطبات را نشانه بگیر! اگر این کار را خوب توانستی به سرانجام برسانی، نمایشی ماندگار خلق کردهای اما نباید فراموش کنیم که این نشانهگیریِ احساس، نیازمند منطقی گیرا است. درست است که مانی هایست بر پایهی احساسات پیش میرود و مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد اما این رویهی حسی، منطقی فانتزی/ رویایی را وارد طرح میکند.
در ابتدای نقد به این قضیه اشاره کردیم که Money Heist همچون کولاژی از اتفاقات و قصهها است. اکشن، سرقت ، و سیاست مصالح تشکیلدهندهی فرم و محتوای این سریال هستند. هرگاه که فیلمنامه، کشش سرقت را نداشته باشد، اکشن وارد داستان میشود و هرگاه این دو گزینه از کار بیفتند، دکمهی سیاست زده میشود و اهرماش بهکار میافتد. شاید این اتفاقات برای لحظاتی خوشایند به نظر برسد اما رفتهرفته بیننده به این نتیجه خواهد رسید که کارگردان برای بهدست گرفتن مخاطب و پوشاندن ضعفهای پرداختی، خودش را پشت این کولاژها پنهان کرده و میخواهد بیننده را با شوکهای لحظهای همراه خودش نگه دارد.
نتیجهی این استراتژیهای غیرسینمایی به تعلیقی پوچ کشیده میشود. استرسی بدون پشتوانه که از پسِ عوض شدنِ کولاژهای سریال درمیآید. تعلیق باید خودش را از طرح و بُن قصه بیرون بکشد و با اتفاقات سطح پیرنگ همراه کند اما هیجان و تعلیق مانی هایست اصلا متعلق به قصه نیست و از جابهجایی قطعههای پازل سیاست، اکشن و سرقت خلق میشود. سریال Money Heist یک اثر کاملا استعاری است که میتوان در آن بهدنبال تفکیک فرم و محتوا بود. این اثر در پنج قسمت آخر خود کاملا به جهانبینی خودش اعتراف میکند و نبرد بین اندیشهها و تفکرات را به پایان خودش میرساند.
سریال مانی هایست نمایشی از تنفر مردم نسبت به نظام کاپیتالیستی است. حال اگر دولتها بر این شیوهی مدیریتی نیز پافشاری کنند، معلوم است که این سریال تا این حد فوقالعاده مورد توجه مردم دنیا قرار میگیرد. پروفسور در جایی میگوید پدرم دزد بود، برادرم دزد بود و من نیز پدر یک دزد خواهم شد. او روحیهی آزادیخواهی را در همه میدمد و آرزو دارد که این راه، تا همیشه ادامه پیدا کند. بانک، ضرابخانه، پول، طلا استعاراتی از قدرتها و امکاناتی هستند که تنها دولتها میتوانند از آن استفاده کنند و لذتش را نصیب خود کنند که پروفسور مانند یک پارتیزان بهدنبال حق خودش میرود و از نظام سرمایهداری اسپانیا انتقاد میکند. او تولید پول را برای همه میخواهد و با جایگزین کردن برنج بهجای طلا در بانک اسپانیا سیستمهای اقتصادی را به سُخره میگیرد و مردم را قربانی داستانهای پولی کشورها معرفی میکند.
سریال در انتها میخواست به این اندیشه برسد و مردم را با محتوای خودش همراه کند اما شعاری که مانی هایست بهدنبال آن است ، اصلا برایش برنامهریزی نشده و بیننده فکر میکند کسی در میدان شهر مشغول خواندن یک خطابه برای دولت است. یکی از دلایلی که خانهی کاغذی به دل نمینشیند، درهم تنیده نشدن دراماتیک فرم و محتوا با یکدیگر است. سرقت و اکشنی که بهمثابهی فرم عمل میکنند، محتوای سیاسی را بهشیوهای تصنعی به پایان بردهاند. در نقطهی آخر این نمایش، باز هم کارگردان هرگونه که شده حرفش را میزند و با کشتن غیرواقعی دزدان دوست داشتنیاش، از آنها قهرمانسازی میکند، رادیکال بودن را اندیشهای برای همهی دوران میداند و دولتها را از اینگونه افراد میترساند.