من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
دکلمه زیبای شعر سرپروازم نیست از استاد شهریار
من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست
که پر بازم اگر هست دل بازم نیست
آشیان ساختن ارزانی مرغان چمن
آشیان سوخته ام من که هم آوازم نیست
چون توانم که سر آرم به دم ساز که ساز
همه از سر کندم باز که دمسازم نیست
مطربم گو به سلامت برو و ساز ببر
که به سر شوری از آن سلمک و شهنازم نیست
ساز اگر دم زنم از آتش من می سوزد
گو بسوزد که غم سوختن سازم نیست
ای که گاهت سر ناز است و گهی روی نیاز
من همان روی نیازم که سر نازم نیست
دم بنای غم خود زن که نوایی داند
من دگر ساز دل قافیه پردازم نیست
آخر آن دقت و مشقم به خط عشق گذشت
حالیا حال و مجال قلم اندازم نیست
شاخص فقرم و چندان متمایز از خلق
که کسی منکر شخصیت ممتازم نیست
به حریمی زده ام پای سریر عزّت
کز فلک داعیه ی حرمت و اعزازم نیست
آهم آیینه ی دل گاه مکدّر سازد
به گمانی که دگر شاهد طنّازم نیست
در کتابی که منم اول و آخر مطلب
من سرانجام نگیرم که سرآغازم نیست
شهریارم بهر اسبی که بگردانم پای
گرچه شمشیر مصاف و صف سربازم نیست
"استاد شهریار"