بیراه نیست اگر بگوییم وسوسهی تکرار خود یا قبولکردن یک پروژهی ضعیف هر دو بیراهههایی خطرناکاند که پیش پای اغلب فیلمسازان تاریخ قرار گرفته؛ حتی برخی از تأثیرگذارترین فیلمسازان تاریخ سینما همچون هیچکاک، برگمان، ولز، چاپلین یا در میان نامهای معاصر مثل اسکات، لینچ، تارانتینو یا برادران کوئن چنین اشتباهاتی در کارنامه دارند.
ساختن یک چشمانداز سینمایی منحصربهفرد و کاملا حسابشده و سپس پیداکردن مخاطب برای آن طی سالها فعالیت هنری حقیقتا کار دشوار و درخور تحسینی است. در این نوشته فهرستی از فیلمسازان بزرگ تاریخ سینما گردآوردهایم که موفق به ثبت چنین دستاوردی شدهاند.
بیشک این فهرست کامل نیست و ممکن است بتوان بعضی نامهای دیگر را به آن افزود. از میان فیلمسازان برجسته مختلف کسانی را مد نظر قرار دادیم که حداقل کارگردانی هفت فیلم را در کارنامه داشته باشند چرا که بررسیها نشان داده یک فیلمساز طی یک نسل تقریبا قادر است این تعداد از آثار سینمایی را جلوی دوربین ببرد. در عین حال فقط به فیلمسازانی توجه کردیم که میتوان ادعا کرد واقعا دارای یک تأثیر اساسی فرهنگی بودهاند.
تقریبا نیمی از لیست شامل کارگردانهایی است که دیگر زنده نیستند و نیم دیگر به فیلمسازانی تعلق دارد که هنوز در این حوزه فعالیت میکنند.
نهایتا باید به این نکته هم اشاره کنیم که این فیلمسازان در میان هنرمندان مؤلف قرار دارند؛ کارگردانهایی که اغلب نقش برجستهای در نگارش فیلمنامه هم داشتهاند و در فرایند تولید حرف اول و آخر را زده یا میزنند. این کارگردانها حتی در ناموفقترین پروژههای خود هم فیلمهایی تولید کردهاند که نهایتا میتوان آن را یک فیلم خوب و با اصالت نامید. فهرست بر مبنای تاریخ تولد فیلمسازان تنظیم شده و از فیلمسازان قدیمیتر به سوی هنرمندان معاصر حرکت میکند.
۱. آکیرا کوروساوا / نقاش سینما
آکیرا کوروساوا کارگردان بزرگ ژاپنی نه تنها در سینمای ژاپن بهعنوان یک چهره برجسته و بینهایت مشهور شناخته میشود بلکه اساسا از جمله کارگردانهایی است که بر سینمای مدرن تأثیری بسیار ماندگار و عمیق گذاشتهاند. تأثیری که در شیوه فیلمبرداری، ضربآهنگ داستان و نوع روایت کاملا مشهود است. در واقع کوروساوا زبان سینمایی تازهای را خلق کرد و به نوعی سینمای بعد از کوروساوا نمیتواند منکر تأثیرگذاریهای اساسی او باشد.
بسیاری از فیلمسازان ژاپنی در دورهی فعالیت خود بسیار پرکار و پرثمر بودند؛ برای مثال یاسوجیرو اوزو بیش از ۴۰ فیلم یا کنجی میزوگوچی ۹۴ اثر سینمایی را جلوی دوربین بردند. کوروساوا هم که با این فضا بیگانه نبود ۳۲ فیلم کارگردانی کرد؛ هر یک از این آثار که در طول فعالیت ۶۰ ساله او ساخته شدند دارای داستانی مهیج و ارزشهایی خاصاند.
کوروساوا بهعنوان قدیمیترین فیلمساز این فهرست پیش از آنکه کارگردانی را آغاز کند بهعنوان یک نقاش تعلیم دید. این کارگردان شاخص ژاپنی کار خود را در اوایل دهه ۴۰ میلادی شروع کرد اما در جنگ جهانی دوم شناخته شد و سبک خاص خود را پیدا کرد. فیلمهای او از نظر تکنیکی بهتر و بهتر شدند اما همه آنها به نوعی از الگوهای مشابهی پیروی میکردند. بسیاری از آثار او به فرهنگ ژاپنی پرداختهاند اما در این فرهنگ هم بعضی عناصر در آثار او جایگاه مهمتری دارند از جمله سامورایی که به طور خاص کوروساوا را با آن میشناسند. با این وجود هر فیلم او پلی است بین دوران کهن و معاصر ژاپن.
به دنبال جنگ جهانی دوم، آمریکا با اشغال ژاپن باعث پدیدآمدن برخی اصلاحات در این کشور شد. اصلاحات گسترده نظامی، سیاسی و اجتماعی در این دوران بر آثار فیلمسازان معاصر ژاپن مؤثر بود. کوروساوا فیلمهای بزرگ خود را در این دوره زمانی ساخته است و مضامینی چون شورش علیه جامعه سنتی ژاپن به شکلی مستقیم از تحولات سیاسی و اجتماعی ژاپن پس از جنگ جهانی دوم سرچشمه گرفته.
کوروساوا احتمالا بزرگترین استراتژیست تصویری در تاریخ سینما هم بوده است. در واقع مسیری که او در سینما طی کرد در ادامه به ابزاری مرکزی، اساسی و تأثیرگذار در راستای فیلمسازی و داستانگویی در سینما تبدیل شد. هر آنچه در آثار کوروساوا به چشم میخورد استادانه پرداخت شده. حرکات دوربین، حرکات شخصیتها، حتی حرکت ابرها درون یک قاب. کوروساوا دقیقا میدانست چه صحنهای را روی پرده ببرد تا اثرگذاری داستان فیلم را دقیقا آنطور که باید تقویت و تشدید کند.
از جمله سایر تأثیرات مهم کوروساوا اهمیت خاص او برای سینمای ژاپن و سایر فیلمسازان ژاپنی است. در واقع سوای آنکه سبک و شیوههای بیان در آثار او چه اهمیت و تأثیری داشتهاند، موفقیتهای او در جهان برای سینمای ژاپن دستاوردهای بسیاری داشت. هنگامی که فیلم سینمایی «راشومون» (Rashomon) که ابتدا در توکیو به نمایش درآمده بود برنده جایزه شیرطلایی در جشنواره فیلم ونیز شد درهای موفقیت تجاری و هنری به روی این کارگردان باز شد. همین موضوع اساسا توجه جهان غرب را به سینمای ژاپن بیش از گذشته جلب کرد و باعث شد سایر فیلمسازان مطرح ژاپنی هم مورد تحسین و توجه بیشتری قرار گیرند.
اهمیت کوروساوا البته فقط به ژاپن محدود نبود؛ از کوبریک افسانهای تا کارگردانهای دوران جدید هالیوود همچون اسپیلبرگ، از اساتید سینمای ایتالیا مثل فلینی تا مؤلف بزرگی شبیه به برگمان، کوروساوا را ستودهاند. در واقع فیلم «به خاطر یک مشت دلار» سرجو لئونه بازسازی «یوجیمبو» (Yojimbo) ساخته کوروساوا بود و «جنگ ستارگان» (Star Wars) لوکاس کاملا تحت تأثیر فیلم سینمایی «دژ پنهان» (The Hidden Fortress) ساخته شد.
۲. استنلی کوبریک / استاد اقتباس
استنلی کوبریک سوای آثارش یکی از جذابترین شخصیتهای عالم هنر است و البته که فیلمهای بزرگی را هم کارگردانی کرده. تسلط استنلی کوبریک بر ابعاد مختلف هنر سینما و شناخت کاملی که نسبت به آثارش داشته باعث شده به شکلی کاملا حسابشده بتواند از هر قاب برای انتقال احساسی که مد نظر دارد استفاده کند؛ در واقع بهرهگیری از جنبههای گوناگون هنر فیلمسازی برای کوبریک مانند بهرهگیری یک نقاش بزرگ است از قلمموی خود برای کشیدن یک پرتره.
یکی از نشانههای وجود سبک و سیاق شخصی و متمایز در آثار یک کارگردان این است که اگر ندانید کارگردان فیلم چه کسی است با تماشای اثر بتوانید از روی سبک و ویژگیهای بصری، نام کارگردان را حدس بزنید و کوبریک این خاصیت را دارد. کوبریک با داشتن میراث یهودی رشد کرد اما به سمت و سوی نگاه متفاوتی پیش رفت گرچه میراث مذهبی نسبتا گستردهای را با خود حمل کرده است. این کارگردان مشهور تاریخ سینما همیشه با مفاهیم بزرگی در جهان سروکار داشته و همین موضوع هم به کوبریک جذابیت بیشتری میدهد. او در جوانی عکاسی میکرد. این دلمشغولی و تداومش در سالهای بعد باعث توجه بیشتر به جزئیات شد؛ آنچه در ادامه زندگیاش و در فرایند تبدیلشدنش به یک فیلمساز خارقالعاده به او کمک شایانی کرد.
کوبریک با اولین فیلم خود در سال ۱۹۵۶ به نام «کشتن» (The Killing) شناخته شد و در دهه ۱۹۶۰ میلادی با آثاری چون «اسپارتاکوس» (Spartacus)، «دکتر استرنجلاو» (Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb) و «۲۰۰۱: ادیسه فضایی» (۲۰۰۱: A Space Odyssey) مسیر فعالیت حرفهایاش را ادامه داد و به جایگاه رفیعتری رسید. به مرور برای بسیاری از ناظران واضح شد که کوبریک نه فقط یک کارگردان بزرگ دیگر بلکه یک نابغه واقعی است که برای بالا بردن سطح هنر به میدان آمده است.
حتی اگر به آثار اولیه کوبریک توجه کنیم هم روشن است که او به شکل عجیبی تمام ابعاد فیلم را تحت کنترل خود درآورده است. گرچه فیلم ضد جنگ او «هراس و هوس» (Fear and Desire) بیشتر جنبه تجربی داشت اما شروعی ارزشمند و مؤثر بود. او در ادامه دو فیلم نوار قدرتمند ساخت؛ «بوسه قاتل» (Killer’s Kiss) که اولین اقتباس او بود و سپس فیلم کشتن که از روایتی غیرخطی بهره میبرد.
بوسه قاتل درباره یک بوکسور ۲۹ ساله اهل نیویورک است که در پایان دوران حرفهای ورزشکاری قرار گرفته. فیلم بر رابطه این ورزشکار با زن همسایه متمرکز است و مثل اغلب آثار نوار یک داستان جنایی را روایت میکند. کوبریک بودجه این فیلم را هم مانند فیلم اول به شکل شخصی تأمین کرد. فیلم نوار بعدی یعنی کشتن اثری حرفهایتر بود که براساس اقتباسی از رمان لایونل وایت و سرمایه جیمز بی. هریس تهیهکننده آمریکایی ساخته شد. فیلم درباره گروهی از سارقان بود که به بخش نگهداری از پولهای یک پیست اسبدوانی دستبرد میزنند.
نکتهی جالب توجه درباره کوبریک توانمندی او در ساخت آثاری در ژانرها و حوزههای متفاوت بود. او تاریکترین وجوه درونی بشر را در فیلمهای جنگی خود مثل «راههای افتخار» (Paths of Glory) و «غلاف تمامفلزی» (Full Metal Jacket) نشان داد و با فیلمهایی چون اسپارتاکوس و «بری لیندون» (Barry Lyndon) به روایت تاریخ پرداخت. کوبریک با دکتر استرنجلاو مخاطب را خنداند و با «درخشش» (The Shining) ترساند. او با فیلم «پرتقال کوکی» (A Clockwork Orange) در ذهن مخاطب پرسشهای گوناگونی درباره خشونت و اصول اخلاقی مطرح کرد و به ما فرصت یک تجربه علمی-تخیلی ناب را در ۲۰۰۱:ادیسه فضایی داد.
تمام این آثار متفاوت و منحصربهفرد بودند و اسطورهای به نام کوبریک را در تاریخ سینما جاودانه کردند. با آثار کوبریک میتوانیم به چیزی فراتر از خودمان برسیم یعنی همان هدف متعالی هنر؛ تجربه و احساس اموری که در نهایت از ما انسانی پختهتر و استعلایافته میسازد.
۳. سرجو لئونه / سلطان نماهای نزدیک
سرجو لئونه بیش از هر چیز برای ایجاد زیرژانر اسپاگتی در ژانر وسترن شناخته میشود. توجه به لئونه بابت ساخت وسترنهای اسپاگتی بیدلیل نیست؛ در واقع نگاه خاص او به آثار وسترن در آن دوران تازگی داشت و بسیار تأثیرگذار بود. شخصیتهای پیچیده و واجد نوعی ابهام اخلاقی، استفاده خلاقانه از موسیقی و تدوین پرانرژی از ویژگیهای آثار لئونه بودند.
در عین حال این نکته را هم نباید فراموش کرد که وسترنهای اسپاگتی ایتالیایی تأثیری بسیار اساسی بر کل ژانر داشتند. سهگانه دلار لئونه و بویژه فیلم پایانی آن، کاری کرد که وقتی حرف از ژانر وسترن به میان میاید بسیاری از مخاطبان سینما به یاد وسترنهای اسپاگتی بیافتند. در واقع اگر امروز یک کارگردان بخواهد وسترن بسازد سرنخهای زیباییشناختی خود را از همین فیلمهای ایتالیایی دهه ۱۹۶۰ میگیرد نه مثلا وسترنهای کلاسیک جان فورد و معاصرانش. حتی پارودیهای ژانر وسترن که با دوئلهای دراماتیک و موسیقی این آثار شوخی میکنند هم در واقع با وسترنهای اسپاگتی شوخی میکنند نه وسترنهای سنتی آمریکایی. همه این نکات نشان میدهد وسترنهای لئونه تا چه حد حایز اهمیت بودهاند.
سبک لئونه به شفافترین شکل از طریق ایجاد توازن میان نماهای دور و نماهای بسیار نزدیک خودنمایی میکرد. لئونه که متولد ایتالیا بود اولینبار در دوران تحصیل، انیو موریکونه آهنگساز سالهای آتی آثارش را ملاقات کرد؛ این دو، زوجی باشکوه را تشکیل دادند که فیلمهایی ماندگار با موسیقیهای ناب تولید کردند. موسیقیهای موریکونه با شخصیتها تناسب داشتند و به شکلی تمامعیار با ریتم داستان همراه بودند.
لئونه موفق شد محصولات نهایی چشمنوازی را همچون «سهگانه دلار» (Dollars Trilogy) با بودجه بسیار محدود تولید کند؛ سهگانهای که کلینت ایستوود را به شهرت جهانی رساند. همین محصول راهی را پیش پای لئونه قرار داد تا به هالیوود برود و فیلم «روزی روزگاری در غرب» (Once Upon a Time in the West) را تولید کند؛ فیلمی که با درخشش کلودیا کاردیناله و هنری فوندا همراه بود. «سرت را بدزد، احمق!» (Duck, You Sucker!) وسترن دیگر لئونه بود که در دوره اکرانش تا حد زیادی مورد بیتوجهی قرار گرفت اما اثری بود با جزئیات فراوان، مؤثر و البته پرتنش.
آخرین اثر لئونه «روزی روزگاری در آمریکا» (Once Upon a Time in America) بود که ۱۳ سال پس از سرت را بدزد، احمق! اکران شد. گویا لئونه ۱۰ سال روی این اثر کار کرده است. این فیلم جاهطلبانهترین و مرموزترین فیلم او بود که داستان حماسی سه نسل از مافیای یهودیان در نیویورک را روایت میکرد.
لئونه پیشنهاد ساخت فیلم سینمایی «پدرخوانده» (The Godfather) را رد کرد تا بتواند برای فیلم روزی روزگاری در آمریکا بر تحقیقات خود روی اسطورهشناسی آمریکایی تمرکز کند. به هر حال باید روزی روزگاری در آمریکا را بهترین و در عین حال پیچیدهترین فیلم لئونه در نظر گرفت. این فیلم یک هجرت بااعتمادبهنفس و اساسی از آثار وسترن بود و ابعاد و عمق وسیعی داشت. اینبار هم شاهکار لئونه با موسیقی موریکونه ترکیب شد تا یک اثر جاودانه دیگر آفریده شود.
زمان طولانی فیلم آخر لئونه در کنار سرعت پایین فیلم نوعی احساس استعلایی را در مخاطبان بیدار میکند که قادر است معانی عمیقتر فیلم را آشکار کند. در این فرایند البته سبک خاص استفاده از نماهای نزدیک هم به کار آمده است؛ نماهای بسیار نزدیک لئونه فقط از نظر شدت نزدیکشدن به شخصیتها اهمیت ندارند؛ آنها حسی بسیار متفاوت و متمایز را در تماشاگر بیدار میکند که او را به سوی درک معنای عمیقتر و درونیتر شخصیتها رهنمون میسازد.
شاید در نهایت بتوانیم ادعا کنیم که همه فیلمهای لئونه به نوعی تکههای یک فیلم بلند را تشکیل میدهند؛ یک فیلم بلند بسیار باکیفیت.
۴. آندری تارکوفسکی / استاد رویاها
زندگی تارکوفسکی زندگی هنرمندی بزرگ با سرنوشتی تراژیک بود. او که در شوروی به دنیا آمد و زمانی بهعنوان برجستهترین فیلمساز مؤلف این کشور شناخته میشد امکان کارکردن در وطنش را از دست داد و در سن ۵۴ سالگی از دنیا رفت. نقش تارکوفسکی برای کارگردانان سینما همچون نقش چخوف بود برای نویسندگان، استانیسلاوسکی برای بازیگران و آیزنشتاین برای تدوینگران؛ یک هنرمند در دقیقترین معنای کلمه که موفق شد مدیوم سینما را در سطح یک شعر بصری و البته فلسفی ارتقا دهد.
آندری تارکوفسکی کارگردانی بیهمتا بود. با دیدن فیلمهایش بیش از هر چیز احساس میکنید در حال نوعی مراقبه هستید. جذابترین وجه ساختاری کار تارکوفسکی شیوه خاص بیان سینمایی او است. در واقع گویا تارکوفسکی یک زبان جدید اختراع کرده بود، آنچنان که زمانی برگمان درباره سینمای او گفبت: «ضبط تصاویر زندگی همچون یک رویا.»
تارکوفسکی که خود یک تئوریسین در حوزه سینما بود شیوه کارش در هنر هفتم را بهشدت مرتبط با مفهوم زمان میدانست و بیانکردن گذر زمان از طریق ریتم فیلم را بهعنوان بخشی کلیدی از این هنر تحلیل کرده بود. «کودکی ایوان» (Ivan’s Childhood) فیلم اول بسیار متاثرکننده او با ترسهای جنگ از چشم یک کودک سروکار داشت و برای این هنرمند شهرتی جهانی به همراه آورد. «آندری روبلوف» (Andrei Rublev) یک درام تاریخی بود که اولین جایزه از جشنواره کن را نصیب تارکوفسکی کرد. فیلم سینمایی «سولاریس» (Solaris) به یک اثر کالت با علاقهمندان خاص تبدیل شد و فیلم «استاکر» (Stalker) -تأملات او دربارهی متافیزیک- نوعی بازآفرینی ژانر علمی-تخیلی بود.
در عمده آثار این کارگردان نباید به دنبال داستانگویی آن هم به شیوه شناختهشده و آشنا باشید. در واقع داستانی وجود ندارد که گرهگشایی شود بلکه با یک تجربه خاص و دست اول بصری از رخدادن وقایع طرف هستیم. حتی اگر در این میان بتوان به یک قصه یا فرایند داستانی اشاره کرد نمیتوان آن را به شکل یک طرح داستانی مشخص کرد چرا که در آثار تارکوفسکی زمان، فضا و هر آنچه میان آنها است در حالتی شناور قرار گرفتهاند که از قالب یک ادراک متعارف خارج است.
بعضی از مخاطبان احساس میکنند آثار تارکوفسکی کسلکنندهاند. به هر حال باید در نظر گرفت که هر مخاطبی هنگام روبهروشدن با اثری از تارکوفسکی به یکی از این دو وضعیت دچار میشود: برخی مخاطبان به دلیل فرم آثار او دچار کسالت میشوند و بعضی دیگر آنچه دیدهاند را تحلیل کرده و تلاش میکنند با زبان ویژه به کار رفته در فیلمهای این کارگردان مهم تاریخ سینما ارتباط برقرار کنند. به این طریق احتمالا تنها دسته دوم میتوانند به تجربهای جذاب از روبهرویی با آثار تارکوفسکی برسند. باید پذیرفت که ارتباط برقرارکردن با این سینما به تحمل بیشتری نیاز دارد.
فیلمهای تارکوفسکی جنبههای عمیق وجودی دارند و با دیدن آنها سؤالاتی اساسی درباره انسان و وضعیتش در جهان به ذهن متبادر میشود. فلسفه و معنویت در عمده آثار این کارگردان روسی به هم آمیختهاند.
این هنرمند برجسته در سالهای پایانی عمر خود با مقامات وقت شوروی درگیریهایی پیدا کرد که در نتیجه باعث شد تصمیم بگیرد به وطن خود بازنگردد و به نوعی تبعید خودخواسته رفت. گرچه این تبعید یک فشار روحی عمیق را بر تارکوفسکی وارد کرد اما باعث تضعیف آثارش نشد. او با قدرت به کارگردانی بخشی از بزرگترین آثارش خارج از شوروی ادامه داد. تارکوفسکی با سری بلند ایستاد و آثار بلندپروازانه و عمیقش هرگز تسلیم خواست قدرت نشد. او فیلم سینمایی «نوستالژیا» (Nostalghia) را در ایتالیا جلوی دوربین برد؛ اثری درباره یک نویسنده روس که برای تحقیق درباره زندگی یک آهنگساز روس به ایتالیا رفته اما دچار احساس غربت و دلتنگی برای خانه شده است. فیلم از عناصر خودزندگینامهای برگرفته از تجربیات شخصی تارکوفسکی از سفرش به ایتالیا و وضعیتش بهعنوان یک تبعیدی بهره گرفت و موضوعاتی درباره غیرممکنبودن ترجمه هنر و فرهنگ را پیش میکشید. در نهایت فیلم آخر آندری تارکوفسکی «ایثار» (Sacrifice) در سوئد و اندکی پیش از مرگش ساخته شد. ایثار درباره یک روشنفکر میانسال بود که در آستانه جنگ جهانی سوم تلاش میکند راهی برای حفظ صلح در جهان پیدا کند؛ او در مییابد که در این راه باید چیزی را فدا کند و دست به ایثارگری بزند.
هنگام تماشای فیلمهایی چون آندری روبلف، سولاریس، آینه، نوستالژی و ایثار ممکن است با نماهایی طولانی همراه با دیالوگهایی خستهکننده مواجه شوید اما روش تارکوفسکی دقیقا بیرون کشیدن آنچه میخواهد بگوید از دل همین فضای در ظاهر کشدار است. کسی که میل به تماشای آثار او دارد به خوبی با این موضوع کنار میآید و آنچه را فیلم به دنبال بیان آن است کشف خواهد کرد. فقط در این صورت است که فیلمهای او شکلی کامل به خود گرفته، شخصیتها و روند پیشرفت فیلم در نظر تماشاگر ساخته میشوند.
۵. هایائو میازاکی / قهرمان انیمه
میتوان ادعا کرد زمانی که توشیو سوزوکی (تدوینگر و تهیهکننده) همراه با ایسائو تاکاهاتا (کارگردان) و هایائو میازاکی (انیماتور) استودیو جیبلی را بنا نهادند یک معجزه در جهان انیمیشن رخ داد.
میازاکی حتی پیش از تأسیس این استودیو بهعنوان یک انیماتور کارنامه کاری موفقیتآمیزی داشت و در همکاریهایش با تاکاهاتا موفق به ارتقای تکنیکهای انیمیشن شده بود.
پس از تأسیس استودیو جیبلی این هنرمندان تصمیم گرفتند قصههایی روایت کنند که دیگر فقط مهیج نبودند بلکه شخصیتپردازیهای قدرتمند داشتند، موضوعاتی مورد توجه بزرگسالان را مد نظر قرار میدادند و از نظر بصری در جهانی فانتزی جریان داشتند که به جهان واقعی شباهتهایی اساسی داشت.
میازاکی به تدریج با فاصله گرفتن از انیمیشنهای سنتی به سوی تکنیکهای کامپیوتری حرکت کرد و در نقشهای گوناگون از جمله انیماتور، فیلمنامهنویس، تدوینگر و کارگردان ظاهر شد تا به دقت بر تمامی مراحل فرایند ساخت اثر کنترلی اساسی اعمال کند.
هر ۱۲ فیلم میازاکی داستانی شگفتانگیز را روایت میکنند و با موضوعاتی گوناگون سروکار دارند. میازاکی موفق شد با به کارگیری انیمه در قالب یک فرم هنری جهانی جادویی با مخاطبان گسترده از سراسر دنیا بیافریند؛ کاری که پیش از او از عهده هیچ هنرمند مشابهی برنیامده بود. او از ظرفیتی بهره برد که امکان بازی گسترده با عناصر گوناگون را فراهم میکرد؛ ترکیبی از عناصر فرمی و البته ژانری؛ بهکارگیری عناصر آثار زندگینامهای، خانوادگی، عاشقانه و ماجراجویانه و ترکیب هوشمندانه آنها برای ساخت فیلمهایی ماندگار.
میازاکی در عین حال از شیوههای داستانگویی کاملا متفاوت بهره گرفت در حالی که هیجان و سرگرمی هم از بخشهای کلیدی آثارش بودند؛ این مجموعه منتقدان و مخاطبان را کاملا مجذوب کرد. احتمالا موفقترین آثار این هنرمند ژاپنی دو انیمیشن «شاهزاده مونونوکه» (Princess Mononoke) و « شهر اشباح» (Spirited Away) بودند. شاهزاده مونونوکه یک فانتزی جنگی بینظیر است که در عین حال میتوان با آن همچون یک داستان عاشقانه فلسفی مواجه شد. شهر اشباح هم اثری ماندگار بود که روایت جسورانه و سحرانگیزش آن را به نوعی در دسته «داستانهای بلوغ» (Coming-of-age story) قرار میدهد.
با وجود اشاره به این دو اثر برجسته باید گفت تکتک فیلمهای میازاکی باارزشاند. او در هر کدام از انیمشینهایش تواناییهای تکنیکی چشمگیری عرضه کرد و در عین حال به شکلی خارقالعاده این تواناییهای تکنیکی همپای تأثیرگذاری داستان و شخصیتپردازی در برابر مخاطبان قرار گرفتند. گرچه شاید بتوان در جهان انیمیشن به پیکسار بهعنوان استودیویی برجسته اشاره کرد که آثاری از نظر هنری ارزشمند تولید میکند اما هر میزان اعتبار که برای پیکسار قایل شویم هم باید بگوییم این استودیو در نهایت برادر کوچکتر استودیو جیبلی است؛ استودیویی که قهرمان و چهره مرکزیاش هایائو میازاکی هنوز رو به جلو حرکت میکند و قادر است روح مخاطبانش را به خلاقانهترین شکل ممکن به تسخیر درآورد.
۶. مارتین اسکورسیزی / وجدان سینمای هنری
شاید بتوان اسکورسیزی را بهترین کارگردان آمریکایی دانست که به نسل فیلمسازان فعال در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی تعلق دارند؛ فیلمسازهایی که تحت تأثیر سینمای کلاسیک بودند و همزمان با وامگرفتن از عناصر و دیدگاههای مدرن به تولید آثار هنری پرداختند. اسکورسیزی از بهترین کارگردانهای این نسل و از جمله بزرگترین هنرمندانی است که چشمانداز سینما را در دوره مدرن به شیوهای خاص گسترش داده است. گرچه مطرح کردن اسکورسیزی بهعنوان بهترین با وجود هنرمندان بزرگ دیگری چون اسپیلبرگ، کوپولا و دی پالما آنقدرها هم ادعای سادهای نیست اما به هر حال با توجه به کارنامه سینمایی او و مجموعهای از آثار مهم تولیدشده توسط این هنرمند برجسته این جسارت را به خود میدهیم.
نقش زمینههای زیستی اسکورسیزی در سینمایش انکارناپذیر است. ریشههای کاتولیک و ایتالیایی-آمریکایی و البته درک او از زیست طبقه کارگر نیویورک از جمله عواملی در نظر گرفته میشوند که نقش مهمی در داستانهای شخصیتمحور آثار او دارند. مارتین اسکورسیزی در دوران کودکی با بیماری آسم دست و پنجه نرم میکرد و شرایط فیزیکی مناسبی برای ورزش یا هر فعالیت بدنی دیگر نداشت؛ در نتیجه اغلب زمانش را با والدین خود به سینما میرفت. در تمام فیلمهایی که اسکورسیزی ساخته است میتوان عشق عمیق او را به سینما دید.
از سوی دیگر همانطور که اشاره کردیم اسکورسیزی با اعتقادات کاتولیکی بزرگ شد و تقریبا در تمام آثارش مفاهیم اخلاقی و ایدههای مذهبی به چشم میخورد. برای مثال تراویس بیکل فیلم سینمایی «راننده تاکسی» (Taxi Driver) در حال پاککردن خیابانهای نیویورک از گناهان و فساد است. طغیان و خشونت شدید جیک لاموتای فیلم سینمایی «گاو خشمگین» (Raging Bull) در برابر همسرش ویکی به خاطر این است که احساس میکند ویکی یک شخصیت سالم مذهبی نیست. اسکورسیزی در «آخرین وسوسه مسیح» (The Last temptation of Christ) مستقیما داستان مسیح را بازگو میکند و در «گرگ وال استریت» (The Wolf of Wall Street) طمع و افراطیگری فرهنگ آمریکایی را به تصویر کشیده است.
سینمای اسکورسیزی از یک جنبه دیگر هم حائز اهمیت است؛ آثار مارتین اسکورسیزی بهشدت سرگرمکنندهاند. فیلمهایی که این کارگردان ساخته؛ حتی آن دسته از آثارش که وجه هنری پررنگتری دارند هم به هیچ وجه کسلکننده نیستند. در واقع به محض تماشای فیلمهای او وارد نوعی سفر و ماجراجویی درگیرکننده و پرهیجان خواهید شد.
اسکورسیزی پس از فارغ التحصیلی اولین فیلمش یعنی «چه کسی در اتاقم را میزند» (Who’s That Knocking at My Door) را جلوی دوربین برد؛ یک درام رمانتیک بسیار شخصی که گرچه ظرافتهای آثار بعدی او را نداشت اما کیفیت و پتانسیلهای اسکورسیزی را نمایان کرد و موفق شد نظر منتقدان را به خود جلب کند.
اسکورسیزی مدتی بعد توسط راجر کورمن برای کارگردانی فیلم کمبودجه «باکسکار برتا» (Boxcar Bertha) استخدام شد که گرچه در میان آثار اسکورسیزی و در مقایسه با دیگر فیلمهای او ممکن است ضعیف به نظر برسد اما در سطح خود فیلم خوبی بود. در سال ۱۹۷۳ فیلم سینمایی «خیابانهای پایین شهر» (Mean Streets) ثابت کرد که اسکورسیزی از فیلمسازان بزرگ سالهای آتی خواهد بود. خیابانهای پایین شهر عناصر دلخواه او را گردآورده بود؛ عناصری همچون گناه و رستگاری، بازیهای قوی، سبک خاص فیلمبرداری، استفاده فوقالعاده از ترانههای محبوب و تدوین تأثیرگذار.
از این فیلم به بعد اسکورسیزی با هر اثرش داستانی فراموشنشدنی را روایت کرد که تأثیر عمیقی بر شیوههای فیلمسازی و انتظارات مخاطبان از سینما داشت. راننده تاکسی و سبک خاص روایت و فیلمنامهنویسی، تدوین در گاو خشمگین، نگاه آزاردهنده و در عین حال نشاطبخش به زندگی خلافکاران در «رفقای خوب» (GoodFellas )، فیلم زندگینامهای مسحورکنندهای چون «هوانورد» (The Aviator )، ماجراجویی جادویی در «هوگو» (Hugo) و کیفیت طنز خاص گرگ وال استریت نمونههایی از تلاشهای اسکورسیزی برای فراتربردن امکانهای سینما بودند.
در کنار اینها باید اشاره کرد که بخش عمدهای از خاصبودن آثار اسکورسیزی در نتیجه حضور سایر هنرمندان برجستهای است که با این کارگردان به همکاری پرداختهاند. همکاری او با بازیگرانی چون رابرت دنیرو، جو پشی و لئوناردو دیکاپریو، تدوینگر آثارش تلما شونمیکر و همچنین پل شریدر و نیکولاس پیلگی از همکاران فیلمنامهنویس، همگی در اینکه اسکورسیزی به چنین کارگردان برجسته و صاحبسبکی تبدیل شود مؤثر بودهاند. افرادی شایسته و مستعد که در کنار کاربلدبودن با اسکورسیزی یک دیدگاه هنری مشترک داشتند و موفق شدند با این هنرمند به نوعی تفاهم و هماندیشی ویژه برسند که در نهایت در قالب تولید آثار برجسته متعدد خود را شکوفا کردند.
۷. آلفونسو کوارون / رفیق روزهای سخت سینما
آلفونسو کوارون همزمان با تحصیل فلسفه وارد سینما شد. او بخشهای مختلف ساخت یک فیلم را از نزدیک تجربه کرد؛ فیلمبرداری، صدابرداری و دستیاری کارگردان به او کلیت این فرایند را آموخت. ترکیب مشاغلی که تجربه کرد در کنار علاقه ذاتیاش به داستانهایی درباره غلبه بر ناملایمات، شروع شکلگیری هسته کار او بهعنوان یک فیلمساز بزرگ بود.
اولین فیلم کارنامه کاری او به نام «تنها با شریکت» (only with your partner) یک کمدی رمانتیک غیرمعمول بود که آلفونسو به همراه برادرش کارلوس نوشت و تهیه کرد. تنها با شریکت اولین همکاری او با امانوئل لوبزکی مدیر فیلمبرداری برجسته مکزیکی بود که به مرور به یکی از شاخصترین و محترمترین فیلمبرداران جهان سینما تبدیل شد. لوبزکی با کوارون، الخاندرو گونسالس اینیاریتو و ترنس مالیک همکاریهای مهمی داشت.
کوارون در ساخت «پرنسس کوچک» (A Little Princess) که یک داستان پریان سحرانگیز است از رئالیسم جادویی بهره گرفت. کارگردانی «آرزوهای بزرگ» (Great Expectations) به او آموخت که اگر یک فیلمنامه بسیار متوسط را که خود در نوشتن و تنظیمات نهاییاش نقش ایفا نکرده جلوی دوربین ببرد با چه چالشهایی روبهرو خواهد شد و با بازگشت به وطنش «و مادرت هم همینطور» (Y Tu Mamá También) را جلوی دوربین برد. فیلمی پرانرژی و جسورانه درباره سفر دو نوجوان و زنی مسنتر از آنها که مخاطبانی گسترده یافت و به یک پدیده کالت تبدیل شد.
این هنرمند مکزیکی شانسش را در مجموعه هری پاتر با ساخت «هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) امتحان کرد؛ سومین قسمت از این مجموعه بسیار محبوب که در نهایت با موفقیت توانست ذات درونی کتاب را ترجمه بصری کند.
استعداد کوارون در ساخت درامهای مستقل همزمان با کارگردانی بلاک باسترها به بخشی از ویژگیهای هنری او تبدیل شد. همین گرایش به او امکان داد که فیلم علمی-تخیلی «فرزندان انسان» (Children of Men) را بسازد؛ طنین فلسفی داستان ویرانشهری و برداشتهای بلند و نفسگیر آن تجربهای عمیق و تأثیرگذار برای مخاطب به ارمغان آورد و فیلم سینمایی «جاذبه» (Gravity) باعث ارتقای کیفیت کار با دوربین و بالابردن استاندارد فیلمهای فضایی شد.
نهایتا کوارون در سالهای اخیر با فیلم سیاه و سفید «رما» (Roma) که داستانی بسیار شخصی دارد به صحنه بازگشت؛ فیلمی درباره زادگاه او در کشور مکزیک و حال و هوای یک دوران تاریخی در آن. کوارون در این اثر سینمایی تهیهکننده، کارگردان، نویسنده، فیلمبردار و تدوینگر بود؛ او حد نهایی کنترل بر تمام بخشهای فیلم را عملی کرده و در نتیجه موفق شد درامی بیهمتا بسازد. رفیق روزهای سخت سینما بیوقفه میتازد و با ترکیبی از آثار تجاری و هنری مرزهای صنعت و هنر را جلوتر میبرد.
۸. دنی ویلنوو / ارباب تعلیق و تنش
دنی ویلنوو فیلمساز فرانسوی-کانادایی پس از دریافت چندین جایزه برای درام عاشقانه «سیودوم اوت در زمین» (August 32nd on Earth) به یک نویسنده و کارگردان مطرح تبدیل شد.
«ملستروم» (Maelström) درامی بود همراه با عناصر کمدی و فانتزی که در جشنوارههای متفاوت شرکت کرد و «پلیتکنیک» (Polytechnique) تلاش دیگر او بود برای دراماتیزهکردن کشتار پلیتکنیک معروف به کشتار مونترال که سال ۱۹۸۹ اتفاق افتاد.
همه اینها فقط تا زمانی ساخته شدند که ویلنوو هنوز در آغاز راه بود و تا تبدیلشدنش به یک فیلمساز برجسته به زمان نیاز داشت. او در ادامه راه فیلم «ویرانشده» (Incendies) را جلوی دوربین برد؛ اقتباسی از نمایشنامهای درباره دوقلوهایی که به خاورمیانه سفر میکنند تا رازی را درباره مادرشان کشف کنند. تماشای گرهگشایی داستان از نظر احساسی بسیار درگیرکننده است و خط داستانی فیلم هم با ظرافتی مثالزدنی به رشته تحریر درآمده. ترکیب این فیلمنامه با شیوه فیلمبرداری و کارگردانی به یکی از بهترین آثار ویلنوو منجر شده است. فیلمی که البته در جشنوارههای جهانی هم موفق بود و توجه منتقدان و مخاطبان سینمای هنری را جلب کرد.
توجه به ویلنوو باعث شد امکان همکاری با بازیگران هالیوودی برای او فراهم شود. او تریلر جنایی «زندانیان» (Prisoners) را با بازی هیو جکمن، جیک جیلنهال و ویولا دیویس جلوی دوربین برد. داستان فیلم مجددا نمایانگر توانایی ویلنوو در بازی با انتظارات تماشاگران است. بازیها فوقالعادهاند و کار با دوربین در اوج. این فیلم اولین همکاری کارگردان کانادایی-فرانسوی با راجر دیکینس فیلمبردار مشهور و برجسته بود که در ادامه کارنامه کاری او در تعدادی دیگر از فیلمهایش حضور یافت.
«دشمن» (Enemy) فیلم سال ۲۰۱۳ ویلنوو یک فیلم کاملا باکیفیت و شایستهی تماشای چندین باره است که کمتر مورد توجه قرار گرفت. «سیکاریو» (Sicario) نشان داد این فیلمساز در زمین آثار اکشن چطور از پس کار برخواهد آمد؛ فیلمی که سکانسهای تعقیب و گریز و لحظات پرتنشش تماشاگران را میخکوب میکند. ویلنوو با «ورود» (Arrival) در ژانر علمی-تخیلی هم دست به اعمال خلاقانهای زد؛ اثری که نگاهی دروننگرانه به مفهوم ارتباطات دارد و این نگاه با یک داستان عاطفی پیچیده در هم آمیخته.
این فیلمساز موفق در سال ۲۰۱۷ سراغ دنباله یکی از پرنفوذترین و مهمترین آثار علمی-تخیلی که در تاریخ سینما میشناسیم رفت و دنباله «بلید رانر» (Blade Runner) را تحت نام «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) کارگردانی کرد. فیلم تلاشی است کاملا احترامبرانگیز که با هوشمندی سرشار ساخته شده.
بلید رانر ۲۰۴۹ که به دلایل گوناگون میتوانست به بیراهه برود یک فیلم حماسی به معنای دقیق کلمه از کار درآمد که نه فقط بابت ادامهدادن موفق داستان فیلم قبلی (به لطف بازگشت فیلمنامهنویس اثر اصلی) بلکه بابت شیوه خاص و هنرمندانه ساختش تحسین شد. فیلم جنبه انسانی و مکانیکی زندگی را بررسی کرد و توانست امکانات بصری ژانر را رو به جلو حرکت دهد.
به نظر میرسد سینمای دنی ویلنوو همواره چیزی برای غافلگیرکردن و متاثرکردن مخاطبان در آستین دارد.
۹. پل توماس اندرسن / مؤلف آمریکایی
پل توماس اندرسن از جمله کارگردانهای بزرگ و خلاق معاصر سینمای آمریکا است که راه چهرههای برجستهای چون مارتین اسکورسیزی و رابرت آلتمن را پی گرفته است.
اندرسن با «برد دشوار» (Hard Eight) که یک نئونوار به حساب میآید وارد سینما شد. فیلمی که استعدادهای نهفته در او را کاملا به سینمادوستان اثبات کرد. مشکلات توزیع فیلم اول، همان آغاز راه به اندرسن ثابت کرد برای موفقیت بیشتر مجبور است تمام فازهای تولید فیلم را به دقت و شخصا تحت نظر بگیرد.
فیلم دوم او «شبهای عیاشی» (Boogie Nights) در سه رشته نامزد جایزه اسکار شد و نهایتا برای برت رینولدز اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را به ارمغان آورد. شبهای عیاشی نشان داد پل توماس اندرسن نسبت به اثر اولش کاملا پختهتر شده و قادر است شخصیتهایی جذاب را درون داستانی سرگرمکننده و همزمان دلخراش قرار دهد.
علاقه اندرسن به داستانهای مرتبط با هم درون یک طرح کلی در فیلم «مگنولیا» (Magnolia) خود را به شکل جدیتر نمایان کرد. فیلم از شبکهای عنکبوتی شامل چندین خط داستانی تشکیل شده بود که نهایتا به هم وصل میشدند. مگنولیا بیش از حد جاهطلبانه بود، بازیهای فوقالعادهای از عواملش گرفت و نسبت به آثار معاصر سینمای آمریکا فیلمی شگفتانگیز بود و یک سروگردن بالاتر میایستاد.
فیلم بعدی این هنرمند مؤلف «عشق پریشان» (Punch-Drunk Love) یک کمدی عجیب با بازی آدام سندلر بود. او کاملا از قلمروی همیشگیاش خارج شده بود اما در ساخت عشق پریشان هم کامیاب بود. در این شرایط اندرسن یک بار دیگر مخاطبان را با «خون به پا خواهد شد» (There Will Be Blood) غافلگیر کرد و نشان داد سینمای او حد و مرزی نمیشناسد. خون به پا خواهد شد احتمالا شناختهشدهترین و پرمخاطبترین اثر او با یکی از بهترین بازیهای دانیل دی-لوئیس همراه است و دوران رونق اکتشاف نفت در کالیفرنیا را دستمایه داستان خود قرار داده.
کارگردان نابغه سینمای آمریکا در «استاد» (The Master) از واکین فینیکس و فیلیپ سیمور هافمن که پیشتر هم در آثار دیگرش حضور داشتند بازی گرفت و یک فیلم خوب دیگر به کارنامهاش افزود. گرچه اندرسن عموما خود فیلمنامه آثارش را مینویسد اما هنگام ساخت «خباثت ذاتی» (Inherent Vice) تصمیم گرفت برای بار دوم دست به اقتباس از یک رمان بزند. فیلم با حالوهوای دهه هفتادیاش همچون ضیافتی سرگرمکننده بود که داستانی عجیب و منحصربهفرد داشت.
آخرین فیلم پل توماس اندرسن یعنی «رشته خیال» (Phantom Thread) یک داستان عاشقانه بسیار زیبا است که بیان عشق از خلال ویرانی را همچون یک مفهوم مرکزی مورد توجه قرار داده. دانیل دی-لوئیس در این فیلم هم یکی دیگر از بازیهای کمنقصاش را ارائه کرد و مدعی شد این حضور آخرین حضور سینماییاش خواهد بود. اندرسن فعالیت حرفهای خود را با ساخت ۸ فیلم در بیست و پنج سال گذشته پی گرفته است. او آثارش را با وسواس و دقت تولید میکند و کیفیت یک مؤلف حقیقی را به نمایش میگذارد. این فیلمساز برجسته به شکل مداوم مخاطبان را به چالش میکشد و هر بار با فیلمی بزرگتر از گذشته خود قبلیاش را شکست میدهد.
۱۰. اصغر فرهادی / اندیشمند اخلاق در مدیوم سینما
آخرین فیلمساز این فهرست، نویسنده و کارگردان مشهور ایرانی اصغر فرهادی است؛ هنرمندی که همواره تلاش کرده در آثارش ماکتهای کوچکی از جامعه بسازد و روابط بینفردی افراد و پیچیدگیهای اخلاقیشان را در این فضا بررسی کند.
استعداد فرهادی در آفرینش شخصیتها درون فضایی بسته است که در نهایت به ایجاد تضادهای دراماتیک منجر میشود. او تحلیل خود را به شیوهای ظریف و از طریق داستان بیان میکند بیآنکه کارش به موعظه و شعار بکشد.
سه فیلم اول فرهادی یعنی «رقص در غبار» (Dancing in the Dust) که درباره زندگی پس از طلاق است، «شهر زیبا» (The Beautiful City) درباره بخشش و «چهارشنبه سوری» (Fireworks Wednesday) درباره یک مشاجره پرتنش خانوادگی، هر سه از جشنوارههای جهانی جایزه بردهاند. فیلم بعدی فرهادی «درباره الی» (About Elly) درگیری نزدیکتری با مفاهیم اخلاقی را نشان میدهد و التهاب روابط انسانی را از خلال فیلمنامه و بازیهایی سطح بالا آشکار میکند. درباره الی نمونهای هوشمندانه از مخفی نگهداشتن اطلاعات داستان را در جهت پیشبرد مقاصد فیلم نشان میدهد و در عین حال که یک درام قوی است، تحلیلی از فرهنگ ایرانی هم به دست میدهد.
گرایش فکری فرهادی که بخشهایی از آن را در فیلم درباره الی دیده بودیم در فیلم «جدایی نادر از سیمین» (A Seperation) به اوج میرسد؛ فیلمی که در آن تحلیل شخصیتها تکاندهنده و بسیار پرجزئیات است؛ شیوه روایت در فیلم از سویی یک درام پرتنش و پرتعلیق ساخته و از سوی دیگر پیچیدگیهای اخلاقی و البته خاستگاه طبقاتی شخصیتها را برملا میکند.
جدایی نادر از سیمین اولین اسکار تاریخ سینمای ایران را به همراه داشت و فرهادی را به شهرت گسترده جهانی رساند. فرهادی پس از ساخت جدایی به فرانسه رفت تا فیلم سینمایی «گذشته» (The Past) را جلوی دوربین ببرد. گرچه گذشته به قدرت جدایی نبود اما چه از نظر طرح داستانی و چه از نظر مکانیزمهای آشنای سینمای فرهادی حرفهای خاص خود را برای گفتن داشت.
«فروشنده» (The Salesman) سه سال پس از گذشته ساخته شد و بخشی از دغدغههای آشنای فرهادی را با تأکیدهای طبقاتی بیشتر پی گرفت. در فیلم فروشنده مقوله خشونت هم به تحلیل چندبعدی فرهادی اضافه شد تا نشان داده شود که جایگاه طبقاتی نمیتواند به تنهایی خشونت را کنترل کند گرچه شکل و شیوه ابراز آن را تحت تأثیر قرار میدهد. فروشنده دومین اسکار سینمای ایران را نصیب فرهادی کرد.
نهایتا آخرین فیلم اصغر فرهادی یعنی «همه میدانند» (Everybody Knows) در کشور اسپانیا جریان دارد و عنصر آشنای آن بحران در روابط خانوادگی است. گرچه داستان آخرین فیلم فرهادی انتظارات معمول را برآورده نکرد و فاقد پیچیدگیهای همیشگی سینمای او بود اما در تحلیل نهایی فیلم ضعیفی نبود و کماکان بینندگان خود را تا پایان حفظ میکرد.
در نهایت باید اشاره کرد که مهارت فرهادی در نشاندادن همدردی است بیآنکه مجبور به طرفداری از طرفین منازعه باشد یا بخواهد درگیر تعیین درست و غلط شود. داستانهای او دشواریهای زندگی روزمره را به خوبی بازتاب میدهند و واجد نوعی رئالیسم اجتماعیاند.