دفترچه ممنوع-42
میخواستم تنها باشم تا چیزی بنویسم ولی هرکس در یک خانواده بخواهد تنها باشد، گناهکار است .
روزهای پیاپی از مغازهای به مغازه دیگر میرفتم و نمیدانستم چه هدیهای را انتخاب کنم. شاید دلیلش این بود که گرچه وضع مالی ما خیلی بهتر از حالا بود ولی هیچ وقت واقعاً پول نداشتیم.
بالاخره شب موعود فرا رسید. با نوک پا آهسته به طرف بخاری دیواری میرفتم چون خواب بچه ها در چنین شبی همیشه سبک است و ممکن بود زود از خواب بیدار شوند. میشل با مهربانی به من نگاه میکرد و میپرسید چرا اینقدر خودت را خسته میکنی، خیال میکنی بچه ها میفهمند با چه خون دلی همه اینها را درست کردهای؟!
جواب مثبت دادم، ولی به هر حال فقط خوشحالی آنها برایم اهمیت داشت.
او لبخندی زد و پرسید: در این صورت به نظرت این کار نوعی خودخواهی نیست؟! رنجیده خاطر گفتم خودخواهی؟!!!
دست کم احساس غروری به تو میدهد،این راهی است برای اینکه یک بار دیگر ارزش خود را به رخ آنها بکشی. حتی میخواهی برای آنها نقش یک مادر تمام عیار را هم بازی کنی.
تنها بودیم و مثل دو نفر که برای هم اعترافی بکنند، آهسته صحبت میکردیم.
میشل مرا در آغوشش میفشرد و من زمزمه کنان میگفتم شاید حق با تو باشد. سرم را روی شانه او گذاشتم.
دلم میخواست به او بگویم که همه این کارها را برای این انجام میدهم که شاید بتوانم فرزندانم را کمی بیشتر در دنیای بچگی نگاه دارم.
"در دنیایی که ممکن است انسان چیز خارق العاده و معجزه آسایی را انتظار بکشد."
-دفترچه ممنوع / آلبا د سسپدس-