کد خبر : 15963تاریخ : ۱۳۹۹ چهارشنبه ۲۲ مرداد - 19:00
دفترچه ممنوع - 33 اعضای این خانواده غیر از آن چیزی هستند که نشان می‌دهند، والریا این را می‌داند و او هم سعی دارد نقش یک مادر فداکار را خوب بازی کند، دوست دارد به اعضای خانواده نشان دهد که همه‌ی وقت خود را صرف خانواده کرده است.


دفترچه‌ی ممنوع داستان زندگی زنی به نام والریا است که پس از سال‌ها زندگی با همسرش «میشل» و دختر و پسرش «میرلا» و «ریکاردو» از زبان خودش و در قالب یادداشت‌های روزانه در یک دفترچه نقل شده است. دفترچه‌ای که با نگرانی از اینکه روزی اعضای خانواده‌اش از وجود آن مطلع شوند، در اتاقش پنهان می‌کند و به دنبال فرصتی می‌گردد تا با آن خلوت کند و رازهای مگوی خود را در آن بنویسد.
و اما چرا از این دفترچه می‌ترسد؟

در برهه‌ای از زندگی به همراه خانواده‌اش جنگ جهانی دوم را تجربه کرده و اکنون ناچار است برای گذراندن زندگی، علاوه بر نگهداری از فرزندان و رسیدگی به امور خانه، سر کار هم برود. او در یک خانواده‌ی کاملاً سنتی بزرگ شده و با این تصور و با انتظاراتی که از فرزندانش دارد، گاهی با آنها دچار تضاد فکری شده و مسیر زندگی‌شان از هم جدا می‌شود.
با خود فکر می‌کند که هر یک از آنها مسائل شخصی و پنهانی زیادی دارند و بنابراین او هم تصمیم می‌گیرد هرآنچه می‌خواهد در این دفترچه بنویسد؛ دفترچه‌ای ممنوع که کسی سر از اسرارش در نیاورد.
والریا زنی سختی کشیده است، مادری که خود را وقف فرزندان و همسرش کرده و همه‌جا از عشقش به خانواده می‌گوید، اما گاهی انگار خودش را گول می‌زند!

والریا به مرور‌ برای میشل به زنی معمولی تبدیل می‌شود، حتی مانند بچه‌هایش او را «ماما» صدا می‌زند، زنی که گاهی دستور هم می‌دهد و حتی بهانه‌گیری هم می‌کند.
گاهی والریا فکر می‌کند همسرش هر روز از او دورتر می‌شود و فرزندانش نیز قدر او را نمی‌دانند.
او ابتدا دفترچه را می‌خرد که خوشی‌هایش را به روی کاغذ بیاورد، اما به‌مرور تبدیل می‌شود به دفترچه‌ای برای نوشتن درونیاتش و افکار منفی و تنش‌های ناشی از زندگی.

والریای داستان در شهر رم زندگی می‌کند، اما حکایت زندگی او، حکایت زندگی مادران ایرانی است، مادرانی که ترس از ابراز عشق خود به همسرشان را دارند، و با ورود فرزندان به زندگی، در این زمینه محتاطانه‌تر عمل می‌کنند و خود را از لذت‌های ساده‌ی زندگی منع می‌کنند.

والریا خودش را رابط میان دو دنیای متفاوت مادرش و دخترش می‌داند و معتقد است دو دنیای متفاوت در او به هم می‌رسند و یکی می‌شوند. شاید برای همین است که گاهی آنها را درک نمی‌کند.

والریا دوست دارد حس کند که هنوز جوان است، چون برای او هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که ببیند جوانی‌اش تمام شده و به دنبال نوع دیگری از زندگی باشد.