دفترچه ممنوع - 45
با وجود نظر میشل باز هم نمیتوانم درباره حرکات و رفتار میرلا آرام باشم، ولی به نظرم میرسد چند روز است که آرامتر شده است، صورت او دیگر حالت خشن و خشک را ندارد، آن حالتی که در بین مژههایش مانند تکه ابر تهدید آمیزی وجود داشت. از هنگام بچگی این حالت را در او دیدهام و یاد گرفتهام چگونه در مقابل از خود دفاع کنم ...
مثل بچه ها دلم می خواست توی خیابان ها بی خود و بی جهت قدم بزنم، مخصوصا از طرفی که آفتابی بود.
دلم می خواست به درخت هایی که هنوز سبزی برگ های خود را حفظ کرده بودند و مردمی که همیشه در روزهای تعطیل راضی تر به نظر می رسند نگاه کنم.
همان طور که آهسته راه می رفتم عده ای را دیدم نزدیک گل فروشی کوچک کنار خیابان ایستاده اند. من هم رفتم و یک دسته گل خریدم در حقیقت وقتی آن دسته گل را می خریدم به هیچکس فکر نمیکردم حتی برایم اهمییت نداشت که آنها از گل هایم تعریف کنند یا نه.
آن دسته گل را برای خودم می خریدم تا هنگام قدم زدن در دستم بگیرم.
از متن کتاب